عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

با عزیزجون و باباعباس رفتیم عروسی،تو خیلی خوب بودی  ولی من مثل ارواح سرگردان دنبال مهدی بودم که انقدر خوردو رقصید که همونجا بیهوش شد..... قبل از اینکه عروس بیاد با مهدی رفتید رو سن و رقصیدید تو خیلی نرم میرقصیدی مهدی هم حرکت باشگاه تورو میزد پرش آهو همراه با بشکن...... تیپتم خیلی قشنگ بود تیپ مجلسی بهت میاد  غذاشونم کباب چنجه بود که من و تو توش موندیم یعنی انقدر جویدیم که فکمون افتاد مهدی خیلی راحت کباب خودشو خورد بعد از خجالت کبابهای ما دراومد.........
21 تير 1396

بدون عنوان

رفته بودیم امامزاده ،شما دوتا هم شروع کردید به دویدن .....چند تا دوست هم پیدا کردیدو گروهی میدویدید...... چند نفر داشتن استراحت میکردن بنده خداها پاشدند نشستند ولی هیچی نگفتن تا اینکه یکی از پسرا رفت رو میز و دیگه زیادی سروصدا کرد یکی از خانومها که داشت چرت میزد بیدار شدو یه حرف بد زد ،با اینکه دیدشما دوتا نبودید به همتون حرف بد زد تو هم زل زدی به من......دوباره به من گفت( ......)جمعشون کن.....  میخواستم جوابشو ندم هم بخاطر احترام امامزاده و هم اینکه اهل جواب دادن و خورد کردن اعصاب خودم نیستم...... نگام کردی دستم گرفتی گفتی مامان احساس کردم میخوای ازت دفاع کنم خیلی ریلکس و شمرده بهش گفتم اینجا امامزادس احترام خودتو امامزاده رو...
19 تير 1396

بدون عنوان

مهدی :دادا تو :جانم مهدی:دادایی تو: جانم جانم چی شده مهدی چنان جوابشو با محبت میدی که مهدی دوست داره همش صدات کنه وقتی با بابا کار داره میگه بابایی به من مامانی وبه تو دادایی میگه مهدی خیلی میفهمه اصلا ویژگی اصلیش همینه وقتی باهم میریم بیرون هرکی میخواد از تو تعریف کنه میگه چشمای قشنگی داری ولی مهدی و میگن چجوری ممکنه یه بچه انقدر بفهمه......  
19 تير 1396

بدون عنوان

با بابا عباس و مهدی رفتید برای ثبت نام پیش دبستانی قبلش کلی بهت سفارش کردم که مثل کتابخونه اس ،شلوغ نکن پیش بابا عباس باش وگرنه ببینن چقدر شلوغی ثبت نامت نمیکنن..... اولش نمیخواستم بری میدونستم نمیتونی یکدقیقه سرجات بند بشی،ولی عزیزجون گفت بری بهتره اونجا میخواستی پاشی و یه مدرسه گردی کنی که بابام نزاشته بود ولی شروع کرده بودی به درآوردن صدای گاو و بقیه جانوران جنگل....... حالا مهدی آروم سرجاش نشسته بود و نگات میکرد....... قرار شد مربیت زنگ بزنه ولی چشمم آب نمیخوره ......   مهدی از تو شلوغتره ولی همه جا شلوغ نمیکنه اولش که هرجا میریم چند دقیقه اول میشینه همه چی و نگاه میکنه بعد که همه چی و سنجید از جاش پا میشه مثلا شب قدر ...
19 تير 1396

داخ

تب کرده بودی به بابا گفتم سرت داغه مهدی اومد پیشت نشست دستشو گذاشت رو پیشونیت، سرشو تکون دادو گفت اوه اوه داخ بعد شروع کرد به فوت کردن و بادزدنت با دست
7 تير 1396

بدون عنوان

رفته بودیم پیش عطاریه که یه دستورمعجون بهتون داد  که هرروز بخورید.... یک لحظه هم تو مغازش اروم نمیموندید یکیتون نبات برمیداشت اون یکی کتاب... تازه شدیدا هم مراقب بودید از هم جانمونید..... دیدم آقاهه خندش گرفته دستشو گذاشته بود رو دهنش که جلوی خودشو بگیره بابا پرسید چی شده گفت:اگه این معجون و بهشون بدی صد برابر این فعال و البته باهوش میشن ولی اگه دیدید خیلی سخت شد شربت آبلیمو بهشون بدید فکر کن به دوتا صفراوی فعال سرکوب نشده همچین معجونی بدن ....نزده میرقصید خودتون ... الان فهمیدیم چرا میخندید.... پیدر مارا درآورده اید..... از صبح که پامیشی بپر بپر میکنی تا آخر شب......بعد از باشگاه ،پارک میری بعد مسجد ....ساعت یک شب به زو...
3 تير 1396

بدون عنوان

دیروز بیرون بهت نسکافه و بیسکوئیت تعارف کردند نخوردی بعد که بابا اومد بهش گفتند و بابا هم بهت نسکافه داد..... فکر کرده بودند خچالت میکشی اومدی خونه گفتی مامان خودم دیدم توش شکر ریختند بعد میخواستند بهم بیسکوئیت کارخونه ایی بدن من نمیخوردم بابا به زور بهم داد...... بهت گفتم درسته که بابا گفت بخوری ولی مگه قرار نشد اول فکر کنی؟؟؟ بابا گفت من فقط یکبار بهش گفتم بعد که خودم خوردم علی هم خورد یعنی یکبار گفتن و خوردن بابا به نظرت اجبار زیاد اومده.....    
3 تير 1396

بدون عنوان

مهدی دیگه نمیزاره پوشکش کنیم چون خودش میره دستشویی که بهش میگه آب بازی...... تو آشپزخونه بود که یهو به بابا میگفت آب بازی آب بازی  بابا که دید داره دیر میشه گفت همینجا..... تو گفتی:ببین بابا کار اشتباهی کردی چون از این به بعد یاد میگیره و به جای دستشویی میاد تو آشپزخونه یکساعت بعد حرفت تحقق پیدا کرد و مهدی به جای دستشویی پرید تو اشپزخونه..... البته حق با بابا بود چون مهدی 5 ثانیه زودتر میگه......وگرنه هم فرش و لباستش کثیف میشد....    
3 تير 1396

پیشرفت

بعد از یه دعوای کوچولو با مهدی بابات گفت :شاید مامانت نزاره امروز بری باشگاه بعد از چند دقیقه در حالی که به زور جلوی بغضتو گرفته بودی بهم گفتی اگه من نرم باشگاه پیشرفت نمیکنم حالا دیگه خودت میدونی اگه میخوای من پیشرفت نکنم نزار برم
3 تير 1396
1